ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

صدای آهنگ از طبقه پایین به گوش میرسید اصلأ حوصله ی اینکه برم پایین رو نداشتم در رو از داخل قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم انگار میدونستن نباید مزاحم منو و افکارم بشن.سوالات زیادی تو سرم بود سوالایی که جوابی براشون داشتم و نداشتم سوالایی که پر از ابهام بود و در عین حال واضح جواب داشت تمام وجودم پر از پارادوکس بود.
تضاد زندگی منو در برگرفته بود و من قصد رهایی از این موقعیت داشتم از اتفاقات پیش آمده خوشحال بودم ولی ته قلبم یه چیزی منو عذاب میداد شک به واقعی بودن این حوادث برام کابوس بود باید مرورشون میکردم درست مثل دانش آموزی که بعد از امتحان میاد و کتاب رو باز میکنه منم کتاب زندگیم رو بازکردم
شاید برای مطمئن شدن از حالا،شاید برای منصرف شدن... نه نمیخوام منصرف بشم
فردا زیباترین روز زندگی من میشه اینو مطمئنم اون به من قول داده،هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.
سه سال پیش بود.درست اواسط آبان ماه بود که با انتقالی من به شهر اصفهان موافقت شد
رفتم برای درس خوندن برای فراموشی برای زندگی برای تنهایی برای...
یک دختر 20 ساله ی تنها که گذشته رو دوست نداشت و میخواست به آینده امیدوار باشه با وجودی که عاشق رشته ام بودم ولی چون یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشته بود امیدی به ترم اول نداشتم ولی همین که تونسته بودم انتقالی بگیرم برام کافی و شاد کننده بود
ساعت اول بود وارد کلاس شدم کسی رو نمیشناختم و محیط برام ناآشنا بود به خاطر همین به اولین صندلی نزدیک دیوار تکیه کردم و کیف ام رو پشت صندلی قرار دادم از صبح درد دستم چند برابر شده بود و با وجود خوردن مسکن بازم تیر میکشید نمیخواستم بهش توجه کنم ولی درد حاصل از تکون دستم روی صورتم تأثیر میگذاشت خیلی اخم کرده بودم صدایی توجه ام رو به خودش جلب کرد دختر ریزه ای بود که ته لهجه ی جنوبی داشت وقتی متوجه نگاه من شد به سمتم اومد
-سلام من سپیده هستم ورودی جدید باید باشی ولی چرا حالا اومدی سر کلاس؟
-سلام منم نا... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم منم سحر فروزش هستم تازه انتقالی گرفتم
-خوش اومدی دستت چی شده؟
-چیز مهمی نیست شکسته
-چه جوری؟
-از بلندی افتادم پایین از 4 جا شکسته زیاد مهم نیست
-ولی مثل اینکه درد داری؟
-آره از کجا فهمیدی؟
-به نظر نمیاد زیاد بداخلاق باشی به خاطر گره ابروهات میگم حدس زدم از درد باشه
-حدست درسته
-با هم دوست باشیم؟
تردید وجودم رو برداشت واژه ی دوست ناآشناترین واژه ی زندگی من بود واژه ای که...
نه من باید اعتماد کردن رو دوباره یاد بگیرم به خاطر همین دستم رو به سمت سپیده گرفتم و گفتم:
-دوستیم
-آفرین دختر خوب ولی خیلی طولش دادی البته متأسفم که رک همه چیز رو بهت میگم
-آدم های یکرنگ آدمهای خوبی هست همیشه همین طور باش
-چشم قربان حالا میتونم کنارت بشینم؟
-حتمأ خوشحال میشم
-منم
شروع کرد از بچه های کلاس و استادها صحبت کردن آنقدر شیرین زبونی کرد که دستم رو فراموش کردم برای گام اول وجود سپیده بهترین تأثیر رو بر من گذاشت
-کجایی دختر استاد با توئه
-چی گفتی؟
-خانم فروزش از کجا انتقال شدید به اصفهان؟
-از تهران استاد
-امیدوارم بتونید این ترم موفق بشید چون تقریبأ نصف ترم رو از دست دادید
-امیدوارم استاد تمام سعی خودم رو میکنم
-دست چپ که نیستید؟
-نه استاد
-جای شکرش باقیه که به خاطر دستت عقب نمیمونی با یکی از بچه های ترم بالایی صحبت میکنم تا درس هایی رو که عقب هستی رو بهت کمک کنه مخصوصأ درس های حل کردنی رو
-ممنون استاد
-بعد از کلاس بیا اتاق اساتید تا بگم کی و با چه کسی کلاس داری
-چشم استاد
-خواب بچه ها حواس ها اینجا درس رو ادامه میدیم
حدود دو ساعت تمام سر کلاس بودیم و چون ساعت بعد هم با استاد مهدوی کلاس داشتیم یک آنتراک 20 دقیقه ای بهمون داد خیلی سریع پشت استاد از کلاس خارج شدم ولی استاد رو پیدا نکردم توی راهرو به جز چند تا پسر کسی نبود دلم رو زدم به دریا و جلو رفتم و گفتم
-ببخشید آقایون میشه لطف کنید بگید اتاق اساتید کجاست؟
-تازه واردین؟
-چطور؟
-همین جوری پرسیدم
حرصم دراومده بود که صدای یک پسر دیگه رو شنیدم که گفت
-پدرام استاد مهدوی کارت داره
یکی از پسرای اون جمع جواب داد و گفت الان میرم پیشش
بعد رو کرد سمت من و گفت:من دارم میرم اتاق اساتید راهنمایی تون میکنم خانوم
خیلی سر از جمع جدا شدم و زیر لب گفتم ممنون

-خواهش میکنم از دست بچه ها ناراحت نباشید قصد بدی نداشتن چون تا حالا توی دانشگاه ندیده بودنتون کنجکاو شدن
-شاید اونا با دقت توی دانشگاه رو ندیده باشن
-مثل اینکه خیلی عصبانی هستید اونا حس میکنن هر کی وارد اینجا میشه رو میشناسن اینم اتاق اساتید بفرمایید
وارد اتاق شدم استاد در حال چایی خوردن بود که ما رو دید
-چه خوب با هم اومدین بشینید بچه ها
جایی روبروی استاد انتخاب کردم و نشستم و اون هم با فاصله ی اندکی از من نشست
-پدرام جان خواستم بیای چون به کمکت احتیاج دارم
-در خدمتم دا...یعنی استاد
استاد خنده کوتاهی کرد و گفت:خانم فروزش تازه انتقالی گرفتن و به خاطر کارهای خصوصی خودشون نصف ترم رو از دست دادن دیدم من نمیتونم درس رو تکرار کنم گفتم شما یک تکراری روی دروس گذشته داشته باشی تا هم به خودت کمک کنی هم خانم فروزش درسهایی رو که عقب افتاده رو بخونه
-جدا از کلاس رفع اشکال؟
-حتمأ پسرم همراه اونا که نمیشه تایم کلاس ها با خودت البته با مشورت سرکار خانم.
با اشاره سر از استاد تشکر کردم
-به روی چشم من مشکلی ندارم تمام سعی ام رو میکنم خیالتون راحت
-وقتی کاری به شما سپرده میشه خیال من یکی که راحته من با استاد دهکردی کار دارم تا برگردم ببینید چه روزهایی میتونید کلاستون رو برگزار کنید
استاد از در خارج شد و من یکم سر جام جابه جا شدم که صدای معلم جدید رو شنیدم
-خانم فروزش درسته؟
-بله درسته ولی من...
-من پدرام نیازی هستم ترم 5 حسابداری رشته ها که یکی هست؟
-بله یکیه ولی من ترم یک هستم
-مشکلی نیست من 1شنبه و 4شنبه تقریبأ کلاس ندارم شما کی وقت آزاد دارید؟
-من به جز یکشنبه بقیه روزها رو تا ظهر کلاس دارم بعدش آزادم
-پس 1شنبه و 4شنبه تقریبأ کل روز بقیه روزها رو بهتون اطلاع میدم
چه درسایی رو دارید؟
-من اصول 1 دارم ریاضی 1 رو فکر کنم خودم بتونم بخونم اگه مشکلی داشتم میپرسم
-اصول راحت تر از ریاضی هستش نگران نباشید چون ترم یک هستید بیشتر واحد خوندنی دارید
-امیدوارم
-اگه دوست دارید برگردید سر کلاس راحت باشید من به استاد میگم چه روزهایی قراره کلاس داشته باشیم
از جام بلند شدم و با تشکر دوباره از اتاق خارج شدم و به کلاس برگشتم با وارد شدن من به کلاس سپیده اومد کنارم
-قراره کی بهت درس بده؟
-چطور مگه فرقی هم داره؟
-بگو دیگه اذیت نکن
-یکی از بچه های ترم 5 فکر کنم فامیلی اش نیازی بود
-پدرام نیازی؟
-آره خودشه
-بابا خوش شانس
-چه ربطی به خوش شانسی داره دیوونه؟
-کلاس خصوصی با پدرام نیازی میدونی یعنی چی؟
-نه نمیدونم یعنی چی تو بگو یعنی چی؟
-میدونی نصف دخترای دانشگاه دنبال اون و گروهش توپش هستن؟
-این چه طرز صحبت کردنه سپیده جان توپ یعنی چی؟
-ولش کن اونا 5 نفرن پدرام سعید پیمان علی و محمد.
-به من چه عزیزم قاطی کردی ها؟
-به هیچ کس اهمیت نمیدن
-خیلی مسخره است برام مهم نیست فقط میخوام این ترم تمام واحدها رو پاس کنم
-تو هم تو باغ نیستی ها حالا کی باهاش کلاس داری؟
-دقیق نمیدونم فعلأ دو روز قطعی شده
-راستی میدونستی استاد مهدوی دایی پدرامه؟
-جدی؟
-آره کل دانشگاه میدونه
-ولی من نمیدونستم راستی سپیده با خانواده ات اینجا زندگی میکنی؟
-نه من تو خوابگاهم تو چی؟
-من خونه گرفتم دنبال هم خونه هستم البته بیشتر دنبال همراه و همدمم
-تنها هستی؟
-آره تنهام ولی میخوام یکی رو پیدا کنم که بهش اعتماد داشته باشم بحث پول برام مهم نیست
-فهمیدم ولش کن الان استاد میاد سر کلاس
-اومد اوناهاش
اون روز تا ظهر کلاس داشتم و بعدش به خونه اومدم سکوت اونجا از طرفی عذابم میداد و از طرفی خوشحال بودم که کسی برام تعیین و تکلیف نمیکنه ولی...
قبل از اون ماجراها هم کسی برام تکلیف معین نمیکرد این من بودم که همه چیز رو خراب کردم با بی تجربگی با مشورت نکردن با ...
حالا که از همه دور بودم دوست داشتم زندگی رو خوب بسازم حداقل از این به بعد خوب زندگی کنم تو همین فکرها بودم که قرص های مسکن کار خودشونو کردن و خواب عمیقی منو ربود.حوالی ساعت 5 بود که با صدای تلفن از خواب پریدم
-الو بفرمایید
-سلام نازنین داداشی خوبی؟
-سلام خوبی؟
-من خوبم تو چطوری؟روز اول چطور بود؟
-منم خوبم روز اول هم خوب بود نگران چیزی نباش حالم خوبه
-مطمئن عزیزم؟
-مطمئن مطمئن باش مامان و بابا چطورن؟چیکار میکنن؟
-خوبن ولی دوری تو براشون سخته مخصوصأ که مجبورن نقش هم بازی کنن
-بهشون بگو نمیخواستم اینطوری بشه شرمنده ام
-هنوز نمیخوای بگی چرا؟
-مگه بهم قول ندادی که دیگه نپرسی داداشی؟
-آره قول دادم قبول خوشگلم تو هم قول بده هر چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزنی باشه؟
-همه چیز جوره راستی خونه عالیه
-خوشحالم که راضی هستی کاری نداری؟
-نه به مامان و بابا سلام برسون و مواظبشون باش
-نگرانشون نباش خداحافظ
-به امید دیدار


بعد از قطع کردن تلفن تا میتونستم اشک ریختم سرم درد میکرد و خاصیت مسکن ها هم از بین رفته بود دستم دوباره تیر میکشید
فکر رهام نمیکرد چرا با کارهام باعث این دوری شدم خودم هم نمیدونستم دلیل این دوری کار من بود یا نادونی و بی تجربگی من ولی هر چی بود باعث شده بود من مهربونی مادرم،استواری پدرم و پشتیبانی بی دریغ برادرم رو برای همیشه از دست بدم.
کاش زمان بازگشت داشت...کاش میتونستم به عقب برگردم و همه چیز رو جوری واقعیت ببخشم که دوری نباشه تنهایی اذیتم نکنه و غصه و غم گلوم رو احاطه نکنه
کاش این بغض حقیقتأ میشکست اون وقت میتونستم ببخشم،بخشیده بشم و به قبل برگردم،به زمانی که شاد بودم و خنده روی لبام بود
حسرت گذشته رو خوردن کار من نبود باید برای آینده نگران باشم نمیخوام در آینده اتفاق تلخی بیوفته نمیخوام نا امیدی گذشته روی آینده تأثیر داشته باشه
حوالی ساعت 6 از خونه بیرون رفتم فاصله ی کم خونه تا زاینده رود اونجا رو برام به یک پاتوق برای تنهایی های دائم من تبدیل کرده بود روی یکی از نیمکت ها نشستم و به آبی زلال چشم دوختم کاش تموم آدمها مثل این آب پاک و زلال بودن اونوقت دنیا زیبا میشد و بدی وجود نداشت
اون مکان بهم آرامش میداد هر چند که مقطعی بود و زود از بین میرفت ولی برای من همون چند لحظه هم غنیمت بود.
فردا صبح ساعت 8 کلاس داشتم حوالی ساعت7/30 بود که به پارکینگ دانشگاه رسیدم در حال خارج شدن از ماشین بودم که صداش رو شنیدم
-صبح به خیر خانم فروزش
-صبح شما هم بخیر آقای نیازی کاری داشتید؟
-امروز بعدازظهر میتونیم اولین جلسه رو داشته باشیم مشکلی ندارید؟
-از نظر من مشکلی نیست
-پس ساعت 2 اتاق استاد مهدوی باشید
-چرا اونجا؟
-از نظرتون مشکلی هست؟
-ابدأ ساعت 2 میبینمتون
-روز خوبی داشته باشید
-همین طور شما
به سمت کلاس رفتم و سپیده رو دیدم که کنار خودش برام جا نگه داشته بود همین که بهش رسیدم گفت:نیازی باهات چیکار داشت؟اصلأ دیدیش؟
-آروم تر عزیزم اول سلام کن بعد سوال بپرس
-خواب بابا سلام صبح به خیر جواب سوال منو بده
-آره دیدمش تو از کجا فهمیدی؟
-اول اومد تو کلاس دنبالت به خاطر همین فهمیدم
-چه عجله ای داشته؟
-امتحان داشت به خاطر همون عجله داشته
-تو از کجا میدونی؟
-خبرا میپیچه دیگه حالا چیکار داشت؟
-زمان اولین جلسه رو بهم گفت
-آهان ولی حال دخترا رو درست و حسابی گرفتی ها
-یعنی چی؟چیزی شده؟
-بالاتر از این که با نیازی کلاس خصوصی داری و صبح هم اونجوری دنبالت بود
آرزو حسابی ضد حال خورد
-آرزو کیه؟
-یک سال اولی پر رو به قول خودش عاشق سینه چاک نیازی و بازم به قول خودش میگه اونم بی میل نیست
-بعد از کجا فهمیده اونم بی میل نیست؟
-چرت میگه دیگه جلوتر از تو سر کلاس رفع اشکال از نیازی تقاضای کلاس خصوصی داشت البته مخفیانه بهش گفته بود ولی نیازی جلوی همه بچه ها بهش جواب منفی داد ولی با عقل ناقصش حس کرده این پس زدن معنی داره!
-چه جالب!!
-فقط جالب نیازی برا تو کلاس خصوصی گذاشته
-به خاطر من نیست به خاطر استاده واگرنه ممکن بود به منم همون جواب رو بده
-از کجا معلوم؟
-ولش کن استاد اومد
اون روز تا ظهر کلاس داشتم بعد از کلاس همراه سپیده نهار خوردیم و حوالی 2 بود ازش جدا شدم و خودم رو به اتاق استاد رسوندم رأس ساعت رسیدم و وارد شدم استاد و نیازی چایی میخوردن با رسیدن من استاد راهی کلاسش شد و ما رو تنها گذاشت اولش به خاطر تنها بودن با یک پسر معذب بودم ولی وقتی اون راحت کارش رو شروع کرد و ازم خواست به حرفاش توجه کنم منم راحت شدم و به خاطر علاقه خودم به این رشته خیلی سریع مطلب رو میفهمیدم و یادداشت میکردم بعضی مواقع ازم میخواست فقط به حرفاش گوش کنم ولی توجهی نمیکردم و بازم چیزهایی که از نظرم مهم بود رو یادداشت میکردم
-خانم فروزش
-بله کاری بود؟
-به نوشتن علاقه دارید،بهتر نیست گوش کنید؟
-اینجوری بهتر یاد میگیرم و اینکه همیشه اینجوری درس میخونم
-اصلأ حرف گوش کن نیست
خیلی آروم این جمله رو گفت خودم رو به نشنیدن زدم و گفتم:چیزی فرمودید؟
-نه ادامه میدم هرطور راحتید عمل کنید خسته که نیستید؟
-نه من آماده ام
حوالی ساعت 5/30بود که کارمون تموم شد و اون کتاب رو بست از قیافه اش خستگی میبارید ولی من بازم آمادگی داشتم تا ادامه بدم به خاطر همین گفتم:دیگه ادامه نمیدید؟
-ساعت 6 باید جایی باشم
-بله درسته از کمکتون ممنونم امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم
-امروز جبران کردید؟
-چطور؟
-من هر وقت سر کلاس رفع اشکال هستم بچه ها اشتیاق کلاس رو ندارن ولی شما واقعأ مشتاق درس بودید و اصلأ خستگی نداشتید
-من خیلی عقبم در ثانی من به این درس علاقه دارم برام شیرین بود
-درسته شب خوبی داشته باشید
-شما هم همین طور خداحافظ
-به سلامت
از دانشگاه یکراست به زاینده رود رفتم تا حوالی 8 انجا بودم هوا تاریک بود که به خونه رسیدم دو تا پیغام از نیما داشتم اول به اون زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم بعد هم غذایی برای خودم سر هم کردم و خوردم و به خاطر خستگی زود خوابیدم
با صدای الله اکبر از خواب بیدار شدم چه آوای دلنشینی داشت بعد از گوش دادن به اذان و خوندن نماز برا پیاده روی از خونه بیرون زدم تا حوالی 7/30 پیاده روی کردم و با نان تازه به خونه برگشتم اون روز ساعت 10 کلاس داشتم و قرار شده بود ساعت 9خوابگاه باشم تا با سپیده برم دانشگاه
-ساعت 9 قرار بود بیای خوش قول
-سلام 10 دقیقه که این حرفا رو نداره خوبی؟
-خوبم تو چطوری؟
-عالی صبحونه خوردی؟
-خوردم مامانی نگران نباش بریم دانشگاه امروز هم با پدرام کلاس داری؟
-چرا اسمش رو صدا میکنی؟
-اینجا که کسی نیست بابا نگران نباش
-پس من چی هستم؟
-شما خودی محسوب میشه منظورم نخودی ها بودن
-از رو نری ها حیفه! دیروز که به من چیزی نگفت
-تا ساعت چند موندی؟
- 5/30 بعد گفت ساعت 6 قرار داره و منم خداحافظی کردم
-نپرسیدی با کی قرار داره؟
-مگه دیوونه ام؟
-باید میپرسیدی بابا
-برو دلت خوشه تو هم برگرده بگه به تو چه،چه جوابی بدم؟
-معلومه دیگه یکی میزنی تو دهنش که چی،شما به بنده توهین کردی
-حوصله ی سرک کشی تو زندگی دیگران رو ندارم عزیزم
-تو حوصله چی رو داری؟
-شما رو
-قربون مهربونی ات بزن بریم که منتظرن
-کی منتظره؟
-هم دانشگاه هم آقای نیازی
از قصد آقا رو خیلی بلند تلفظ کرد که من گفتم:همون اسمش رو بگی سنگین تری حداقل کمتر جلب توجه میکنه
-به روی چشم پس زود برو
-عجله که نداریم بعدش هم دیگه رسیدیم
ماشین رو پارک کردم و همراه سپیده از نگهبانی رد شدیم که همراه دوستاش دیدمش
با صدای سپیده متوجه اطراف شدم
-اوناهاش هر 5 تاشون هستن
-کدوم 5 نفر؟
-وسطی که آقای نیازی راستی ها سعید و علی چپی ها پیمان و محمد
-بچه آدم باش اسم فامیل رو بگو تو رو خدا سوتی نده من نمیخوام به کسی رو بدم
-چرا؟
به خاطر رسیدن اونا نتونستم جواب سپیده رو بدم هر چند که خودم هم براش جواب مشخص نداشتم پس چه بهتر که اونا رسیدن
-سلام خانوم فروزش،خانم رحمتی صبح به خیر
سپیده:سلام آقای نیازی آقایون صبح به خیر
پسرا جواب سپیده رو دادن و من هم احوالپرسی کردم و رو به سپیده گفتم:سپیده جان
خیلی سریع منظورم رو فهمید ولی رو ترش کرد در همین حین نیازی گفت:بفرمایید خانم فروزش
-این چیه؟
کاغدی که دستش بود رو گرفتم و در حال باز کردن بودم که گفت:برنامه ی کلاسا داشته باشید بهتره شماره همراهم رو براتون نوشتم اگه نتونستید تشریف بیارید خبرم کنید و اینکه یک شماره بدید که بتونم بهتون دسترسی داشته باشم تا اگه برنامه ی یک روز کنسل شد خبرتون کنم
-من همراه ندارم شماره محل زندگی ام رو یادداشت کنید اگه نبودم میتونید پیغام بذارید
-همراه ندارید؟
-عجیب نیست من نیازی ندارم
-درسته بگید می نویسم
شماره ی خونه رو تو موبایل ذخیره کرد و ما هم از پسرا جدا شدیم و به سمت کلاس رفتیم رفتار سپیده برام عجیب بود مشخص بود توی دلش خبرایی هست برای اذیت کردنش گفتم:به خاطر اینکه با نیازی کلاس دارم ناراحتی؟
-نه چرا باید ناراحت باشم؟
-خواب حدس زدم
-چه حدسی؟
-با دیدن پسرا یه جوری شدی کدومشون دلت رو برده؟
-هیچ کدوم من به این سادگی ها دل نمیدم
-جدی؟
-اذیت نکن سحری خبری نیست راستی میدونی چی شده؟
-چی شده؟
-دیروز آرزو از صارمی یکی از پسرای کلاس شنیده سعید و پیمان داشتن درباره تو حرف میزدن
-درباره ی من؟
-آره مثل اینکه اونا میگفتن تو خیلی مغروری
-جدی؟
-البته من به حرفهای آرزو اعتماد ندارم چون سعید و پیمان هم دلیل نداره درباره تو اینطوری صحبت کنن
-دقیقأ چون من به جز دو بار برخوردی با اونا نداشتم
-دو بار؟
-آره دو بار
-آهان فکر کنم آرزو از حسادت این حرفا رو میزنه
-مهم نیست ولش کن ولی خوب حرف رو عوض کردی ها
-برو تو کلاس سحری
-باشه رفتم نمیخواد جواب بدی

حدود یک ماه از سکونت من توی اصفهان میگذشت هر چی به امتحانا نزدیک میشدیم استرس توی کلاسا بیشتر میشد بیشتر استادها امتحان های میانترم برگزار میکردن هیچ وقت از این بابت نگرانی نداشتم حالا هم که دانشگاه بودم بازم برام سخت نبود درسا رو کامل خونده بودم اصول و ریاضی رو با کمک نیازی کامل کرده بودم با اونکه درس به اونجایی که استاد داده بود رسیده بود ولی کلاسای ما حذف نشد هنوزم برام تدریس میکرد و سعی داشت بیشتر مثال حل کنه
اواخر پاییز بود و من برای 28 آذر روزها و لحظه ها رو میشمردم
اون روز تولد نیما بود بعد از دو ماه دیدن چه حالی داشتم از خوشحالی رو پا بند نبودم حوالی 11 قرار بود برسه اصفهان از قبل براش هدیه خریده بودم وقتی ساعت رو دیدم حسی به من میگفت نزدیک منه ساعت 12 از کلاس دراومدم از قبل کلاس بعدازظهر با نیازی رو کنسل کرده بودم و سپیده هم اون روز نیومده بود و برای دیدار خانواده اش بندر بود
وقتی رسیدم به جلوی دانشگاه به همه جا نگاه کردم وقتی ماشینش رو دیدم طاقت نیاوردم و به سمتش پرواز کردم
به خاطر قولش از ماشین اش خارج نشده بود خیلی سریع سوار شدم و حرکت کرد.
نفس کشیدن جایی که اون توش نفس میکشید برام شده بود آرزو ولی حالا داشتم به آرزوم میرسیدم جرأت سر بلند کردن نداشتم سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی سرم پایین بود
-میخوای منو دق بدی بذار ببینمت خواهری
-دلم برات تنگ شده بود خیلی خیلی
-فکر کردی دوری از تو برای ما آسونه فکر کردی راحته کسی که 20 سال کنارش بودی رو ول کنی فکر کردی نشون دادن اینکه تو رو از دست دادیم راحته؟؟؟
بغضش در حال وا شدن بود ولی نمیخواستم تو روزی به این قشنگی اشکای این چهره ی مهربون رو ببینم سرم رو بلند کردم و توی چشمای خاکستری اش زل زدم انگار چشمهای خودم رو تو آینه میدیدم بهش گفتم:میدونستی چشمامون یکرنگه؟
-خندید و گفت:آره میدونستم گلم سوال دیگه نبود بپرسی؟
-برای من سخت تره نیما نمیدونی چی میکشم دوری از شما یعنی مرگ و من هر روز مرگ رو جلو روم میبینم ندیدن شما یعنی بغض من هر روز دارم تو گلوم خفه اش میکنم
-چرا دوری؟میتونیم کنار هم باشیم
-نمیتونیم من نمیتونم اصلأ ولش کن مامان و بابا چطورن؟
-خوبن و دلتنگ برای عزیزشون
-منم براشون دلتنگم نگفتی که میای اینجا؟
-نه اونا فکر میکنن چالوسم نگران نباش به نیما سپردم مواظب همه چیز باشه
-هنوز باهاش دوستی؟
-جدایی برای ما؟
-محاله میدونم دلم براش تنگ شده
نیما من هویتم رو گم کردم نمیدونم کی هستم این بدجور عذابم میده
-ولش کن بگو کادو برام چی گرفتی؟
-إ زرنگی اول کیک تولد بعد کادو
-مثل همیشه عاشق کیک
-دیگه عاشق نیستم حتی برای کیک عشق کور میکنه ولی دوست داشتن واقعیت رو نشون میده
-اول ناهار بعد کیک بعد کادو میگیرم اون موقع کادو رو میدی؟
-قبول کی برمیگردی؟
-باید شب تهران باشم میدونی که؟
-همه چیز رو میدونم چند ساعت هم برای من غنیمته زمان رفتن رو فراموش کن الان مهمه.
تا 7 شب با نیما بودم پر از شادی،خنده،خاطره و مهربونی ولی همه اش گذرا حتی یک لحظه کوتاه هم نبود که ماندنی باشه همه ی شادی ها بعداز رفتن نیما پر کشید انگار اصلأ وجود نداشته بازم من موندم و تنهایی و غم و غصه و بی کسی
راضی به مرگ بودم ولی تو همون لحظه نه ثانیه ای دیرتر ولی...
دنیا به خاطر دل من از حرکت نمی ایسته و زمان هم متوقف نمیشه این من هستم که باید باهاش بسازم ولی من نمیخواستم سوختنی در پی باشه من یکبار سوختن رو تجربه کردم و بال پروازم رو از دست دادم نمیخواستم در پی دوباره سوختن پای رفتن و نای ایستادن رو هم از دست بدم.
تمام اون شب به اتفاقات زندگی خودم فکر میکردم با اونکه 20 سال بیشتر نداشتم اتفاقهای اخیر باعث شده بود به تمام آدم ها سوظن پیدا کنم از نظر من همه بد بودن مگه اینکه عکس اون ثابت بشه.
کابوس ها اجازه ی خوابیدن نمیدادن و در کشاکش افکارم پلک روی هم نذاشتم با خستگی ناشی از بی خوابی راهی دانشگاه شدم اون روز یک شنبه بود و من با نیازی صبح کلاس داشتم ساعت 8 دانشگاه بودم ولی تا 9 ازش خبری نشد هیچ وقت بدقولی نکرده بود بیکاری باعث شد دنبال دوستاش بگردم همین که پیداشون کردم نیازی رو هم دیدم که همراه اونا وارد دانشگاه میشد به سمتشون رفتم و بهشون رسیدم
سعید زودتر از بقیه به حرف اومد و گفت:سلام خوب هستید خانم فروزش؟
-سلام ممنون
با بقیه هم احوالپرسی کردم که نیازی گفت:متأسفم دیر کردم براتون میخواستم پیغام بذارم ولی شماره تون پاک شده بود به همین خاطر نتونستم خبرتون کنم که کلاس امروز کنسل شده ما باید برای امتحان فردا با هم درس بخونیم
سعید گفت:پدرام جان کار خانم فروزش مهم تره ما بعدأ هم میتونیم این کار رو بکنیم
با اونکه حرصم دراومده بود رو به سعید گفتم:نیازی نیست آقای رهنما تا همین جا هم آقای نیازی خیلی زحمت کشیدن و ما اون قسمت درس رو که من در کلاسا حاضر نبودم رو تدریس کردن الان هم فقط مثال حل میکردیم تنهایی هم میتونم این کار رو انجام بدم کار شما مهمتره چون امتحان دارید
-تعارف میکنید خانم فروزش
-تعارفی در کار نیست حالا هم وقتتون رو بیشتر از این نمیگیرم موفق باشید روز خوش
در همین حالی که داشتم ازشون دور میشدم صدای پیمان رو شنیدم که میگفت:به نظرت کار درستی کردی؟
دیگه صدایی شنیده نمیشد و خیلی ازشون فاصله گرفته بودم به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم ولی هنوز حرکت نکرده بودم که چند ضربه به شیشه خورد
شیشه رو پایین دادم و پسری که ضربه زده بود گفت:یکی از چرخاتون پنچره
از آینه نگاه کردم و گفتم:متشکرم که خبر دادی لطف کردید
اون هم زیر لب گفت:قابل نداشت کمکی از من ساخته است؟
-نه متشکرم روز خوش



خیلی سریع از جلوی چشم ناپدید شد حوصله کارای ماشین رو نداشتم جلوی خیابان ایستادم و برای اولین ماشین دست تکون دادم و سوار شدم و زود به خونه رسوندم اصلأ حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم پسره ی دیوونه فکر کرده همه مثل خودش چیزی حالیشون نیست همچین میگه شماره پاک شده بگو تا کرم نریزی شماره حذف میشه؟
خستگی حاصل از دیشب خیلی زود خودش رو نمایان کرد و راحت خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم باورم نمیشد این همه خوابیده باشم ساعت 4 بعد از ظهر بود و من 6 ساعت خوابیده بودم یک لیوان شیر و چند تا بیسکویت خوردم و حوالی ساعت 5 بود که زدم بیرون بازم زاینده رود و بازم آرامش مقطعی
بچه ها اطراف اونجا قایم موشک بازی میکردن بین صدای بچه ها صداهای آشنایی باعث شد تمام توجه ام به سمت جایی که بازی میکردن جلب بشه اون قیافه ها کاملأ آشنا بودن مثل صداهاشون
سعید رهنما چشم گذاشته بود و یک کوچولوی 6 یا 7 ساله سعی میکرد پشت درختی که اونجا چشم گذاشته بود قایم بشه تا زود سک سک کنه وقتی تا 100 شمرد دنبال بچه ها به راه افتاد اول از همه علی ملکی رو پیدا کرد اونم صداش دراومد و گفت:چرا اول منو پیدا کردی میرفتی پدرام رو پیدا میکردی که بازنده نشی
و سعید در جوابش گفت:تو به این کارا کار نداشته باش خودم میدونم چیکار کنم
سعید به راهش ادامه داد و بلافاصله چند نفر رو پیدا کرد بعد پیمان و محمد رو گیر انداخت و در آخر همه با هم دنبال نیازی بودن از اونجایی که نشسته بودم به کارهاشون نگاه میکردم انگار نه انگار که دانشجو هستن و سنی دارن مثل بچه ها در حال شیطونی بودن و عین خیالشون نبود که مردم چطور نگاشون میکنن
کاش منم میتونستم اینقدر بی خیال باشم
آه بلندی کشیدم و به سمت رود برگشتم که متوجه شدم کسی کنارم نشسته اولش توجهی نداشتم ولی یک لحظه که به چهره اش نگاه کردم متوجه شدم گم کرده ی قایم موشک کنار من نشسته وقتی دید متوجه اش شدم و شناختمش گفت:شما هم دوست داشتید بازی کنید که اینجوری آه میکشید؟
رفتار صبح در نظرم تداعی شد و خیلی سرد جواب دادم:به شما یاد ندادن اول سلام کنید؟
-چرا یاد دادن ولی یه چیز دیگه رو هم بهم یاد دادن و این هست که وقتی بزرگتر از خودم رو دیدم زودتر بهش سلام کنم اینو نمیدونستید؟
-به من یاد دادن فرق نمیکنه کی به کی سلام کنه و کوچیک و بزرگ هم نداره پس انجامش میدم،سلام
-علیک سلام ولی جواب منو ندادید
-آه من از دوست داشتن بازی نیست
-پس از چیه؟
-خصوصیه،نمیخواهید اون همه آدم رو خلاص کنید
-مهم نیست
-فکر میکردم قراره برای امتحان درس بخونید قراره ازتون امتحان تربیت بدنی بگیرن
به کنایه ی صحبت هام پی برد و گفت:درس زیاد برای ما جالب نیست کار ما بیشترین استفاده از کمتری زمانه
-چه عالی دوستان هم همین نظر رو دارن؟
-ما 5 نفر همیشه یک نظر داریم
-درسته تو بازی موفق باشید خداحافظ
از جام بلند شدم که صداش رو شنیدم
-ببخشید خانم فروزش
-بله
-فردا ساعت 2 که یادتون هست،کلاس داریم
-بهتر نیست از کمترین زمان بیشترین استفاده رو ببرید
-استفاده کافیه فردا که تشریف می یارید؟
-سعی میکنم خبرتون کنم البته اگه شماره از توی کاغذ پاک نشده باشه!!!
خنده کوتاهی کرد و خیلی سریع به خودش اومد و گفت:امیدوارم پاک نشده باشه
در حال دور شدن از نیمکت بودم که صداش رو شنیدم،دوستاش رو صدا میکرد به عقب نگاه کردم کنار همون درخت ایستاد و گفت:من بردم مثل همیشه.نگاهمون به هم گره خورد و خندید
نگاهم رو ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم
حوالی 10 شب به خوابگاه زنگ زدم و با سپیده که تازه برگشته بود صحبت کردم و برای ساعت 9 تو کتابخونه قرار گذاشتیم.
اون روز بعد کلاس با استاد مهدوی و ناهار با سپیده راهی دفتر استاد شدم نیازی داخل دفتر بود و یکسری برگه روبروش قرار داشت
بعد از من سعید وارد شد و گفت:با سلام مراقب اومد
در جوابش گفتم:سلام مراقب چی؟
-قراره امتحان پس بدید آخرین جلسه است میدونید که؟
-مسئله آخرین جلسه رو میدونستم ولی از امتحان خبر نداشتم
-زیبایی امتحان به غافلگیری اونه نگران نباشید خانم
-من از این غافلگیری ها تو زندگیم زیاد داشتم ناراحت و نگرانم نمیکنه من آماده ام
زندگی وقتی به جایی میرسه که روزگار سر ناسازگاری باهات داره امتحانهای عجیب و غریبی ازت میگیره هیچ وقت هم زمانی براش تعیین نمیکنه
-دوست دارید ادبیأپ بخونید؟
-نه میخوام بدونم چی باعث سر ناسازگاری زندگی و روزگار میشه
-سعید زیاد حرافی نکن فقط مراقب خواستم مراقب ها صحبت نمیکنن
-چرا دو تا مراقب؟
-کار از محکم کاری عیب نمی کنه میکنه؟
-نه برگه امتحان رو میدید؟
-بفرمایید من 20 تا سوال براتون آماده کردم از کل کتاب هست
-عالیه میتونم شروع کنم؟
-البته از الان 4 ساعت وقت دارید چون سوالا زیاده
شروع کردم و چیزی حدود 3 ساعت طول کشید که جواب دادم برگه های جواب رو تحویل نیازی دادم که سعید گفت:هنوز یک ساعت وقت دارید نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-کامل جواب دادم نیاز به فکر کردن بیشتر نیست مطمئنم
-خیلی از خودتون مطمئنید؟
-درسته چون به خودم ایمان دارم همچنین استاد خوبی داشتم
-استاد مهدوی که بی نظیره
-هم استاد مهدوی هم خواهر زادشون
-واقعأ همه میدونن پدرام خواهر زاده ی استاده؟
-من که میدونم بقیه هم حتمأ میدونن چون من از اونا شنیدم
اگه کاری نیست من مرخص میشم
-موفق باشید این ها رو تصحیح میکنم بهتون تحویل میدم
-ممنون مشکلی نیست من سوالا رو با خودم ببرم؟
-نه مشکلی نیست شب خوش
-خداحافظتون آقایون
رهنما از من خداحافظی کرد و به نیازی گفت:پدرام زود باش به بچه ها سر بزنیم
از اتاق خارج شدم و یادم افتاد چند تا از برگه ها رو توی ماشین گذاشتم و بهشون نیاز دارم به سمت ماشین رفتم و برگه ها رو از صندلی عقب برداشتم که سنگینی نگاهی باعث شد به عقب برگردم
-پنچرید
-دیروز فهمیدم یکی از بچه ها بهم گفت
-نمیخواهید لاستیک رو عوض کنید؟
-اولأ تجربه کافی ندارم ثانیأ وقت ندارم
-ثانیا چه ربطی به این کار داشت؟
-وقت ندارم برم کسی رو برای پنچر گیری بیارم
سعید گفت:پس پدرام چیکاره است به قول خودش میگه همه کار ازش ساخته است الان وقت همون امتحانه که زمان خاصی نداره
-لطف دارید ولی مهم نیست مزاحمتون نمیشم
-مزاحمتی در کار نیست صندوق عقب رو باز کنید سعید تو هم تایر و جک رو بیار
-واقعأ راضی به زحمتتون نیستم خسته اید
-ما فقط مراقب بودیم خسته نیستیم
با اصرار اونا صندوق عقب رو باز کردم و خیلی سریع دست به کار شدن و لاستیک رو عوض کردن از سبد آب معدنی آوردم و بهشون دادم تا دستاشون رو پاک کنن بعد بهشون دستمال دادم
-تموم شد فقط یادتون باشه که تایر رو درست کنید
-ممنون خیلی زحمت کشیدید
-کاری نبود خانم بهتره حرکت کنید هوا تاریک شده
-بازم ممنون خداحافظ


به امتحانهای ترم نزدیک شده بودیم سپیده به خاطر یادگیری چند تا مبحث اصول دو روزی خونه ی من بود اون دو روز زیباترین ساعاتی بود که من ساکن این خونه بودم وجود سپیده پر از شادی و روشنایی بود و این باعث میشد من کنارش احساس راحتی بکنم و خوشحال باشم امتحانا حدود سه هفته طول کشید در طی این مدت تمام حواسم به دروسی بود که قرار بود امتحان بدم با تموم شدن امتحانا خداحافظی از سپیده پیش اومد دو هفته وسط ترم تعطیلی داشتیم و اون برای این زمان راهی جنوب میشد
-تو چرا نمیری پیش خانواده ات؟
-ایران نیستند
-یعنی هیچ جا نمیری؟
-حال سفر ندارم میخوام استراحت کنم
-بیا با من بریم جنوب
-مزاحم میخوای چیکار؟
-این حرف رو نزن یعنی چرت نگو حالا میای؟
-نه عزیزم تو برو از طرف من به خانواده ات سلام برسون
-باشه پس من رفتم
-به سلامت منو فراموش نکن بهم تلفن کن
-به روی چشم قربان
بعد از رفتن سپیده دنیای من به تاریکی گذشته برگشت هر روز طبق قرار نگذاشته با خودم میرفتم زاینده رود حتی سوز و سرمای حاصل از زمستان هم باعث نمیشد از این کار منصرف بشم
سکوت و تنهایی بیداد میکرد و من خسته از این حالت در حال جنگیدن با زندگی برای گذشت از زمان بودم
دو روز به پایان تعطیلات سپیده برگشت
-سلام به دوست خوب خودم
-سلام خوبی؟بیا تو
-خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم کی رسیدی؟
-دو ساعتی میشه
-خوش اومدی بشین
-یک چیزی بگم سحری؟
-چون برام خیلی عزیزی دو تا چیز بگو
-همون یک چیز بسه.سحری به من اعتماد داری؟
-این چه حرفیه دیوونه تنها کسی که تو دانشگاه برام مهم و عزیزه تویی
-پس جوابت مثبته؟
-مگه داری خواستگاری میکنی؟
-نه میخوام باهات هم خونه بشم
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم باصدای بلندی گفتم:جدی میگی سپیده؟
-به خدا جدی میگم چرا میزنی؟حالا به خونه راهم میدی؟
-معلومه که راهت میدم کی بهتر از تو
-ممنون سحری
-من باید تشکر کنم که از سکوت رهایی پیدا کردم
-اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی زودتر می اومدم
-معلومه که خوشحال شدم خانومی حالا هم دیر نشده چی شد به این فکر افتادی؟
-مامانم خیلی دوست داره تن رو ببینه وقتی درباره ات بهش گفتم اون این پیشنهاد رو داد
-باید بهش زنگ بزنم و ازش تشکر کن که این لطف رو در حق من کرده
-لطف رو من میکنم از مامانم تشکر کنی من دارم میام اینجا مثل اینکه فراموش کردی؟
-نه فراموش نکردم ولی اجازه ی اونا باعث شد تو بیای اینجا حالا این حرفا رو ول کن کی وسایلت رو میاری؟
-فردا میرم خوابگاه میارم
-از امشب راحت میخوابم دیگه سکوتی نیست که ترس ایجاد کنه
-سکوت که ترس نداره
-بعضی وقتها فکر میکردم دیگه نمیتونم حرف بزنم سکوت هم ترس داره خیلی بیشتر از چیزای دیگه
-فلسفه نباف یک چیز بیار بخوریم کی اینجوری پذیرایی میکنه
-پر رو نشو پاشو بریم آشپزخونه کمکم کن شام درست کنیم
-چون دوستت دارم چشم
-بدو بیا بریم
با ورود سپیده به خونه دیگه تنها نبودم بعضی وقتها که تو خودم بودم مثل یک خواهر کنارم بود تا من رو از اون حالت دور نمیکرد ول کن نبود
شادی و آرامش با وجود سپیده به خونه اومده بود و من حاضر نبودم این راحتی رو با چیزی عوض کنم کسی بود که خیلی ساده باهات حرف میزد و همه چیزش رو بود چیزی ازم مخفی نمیکرد به جز علاقه اش به سعید رهنما. خیلی زود فهمیدم که به اون علاقه داره ولی غرور خاص خودش رو داشت بعضی وقتا به خاطر کم محلی به سعید باعث میشد به فکرم شک کنم ولی بازم این من بودم که مطمئن میشدم این علاقه واقعأ وجود داره
سعید پسر شیطونی بود و با اینکه به دخترا زیاد رو نمیداد ولی با اونا خیلی راحت بود و این کار باعث ناراحتی سپیده میشد وقتی دختری رو نزدیک سعید میدید حالش منقلب میشد ولی من نمیتونستم تو این حال کمکی بهش بکنم.
دو ماهی از اومدن سپیده میگذشت نزدیک های عید نوروز بود جنب و جوش مردم برای سال نو خیلی زیبا بود ولی باعث نمیشد من به خودم تکونی بدم ولی بازم وجود سپیده باعث شد خوشحالی مردم به من هم سرایت کنه چهار روز تموم در حال خرید بودیم گاهی میشد برای خرید یک مانتو یا شلوار یک روز تمام همه جا رو میگشتیم ولی چیزی نظر سپیده رو جلب نمیکرد در حالی که من با اولین دید خرید میکردم ولی به خاطر سپیده راضی میشدم که دنبال چیزی بگردم که از نظر خودم وجود نداشت.
خیلی سخت گیر بود و از هر چی یک ایرادی میگرفت بعضی وقتها واقعأ حرصم رو در میآورد ولی کاری نمیکردم فقط دنبالش میرفتم.
سه روز به عید مونده بود که بهم پیشنهاد داد باهاش برم و همراه خانواده اش تعطیلات رو بگذرونم راستش خودم هم راضی بودم و از تنهایی میترسیدم من برای فرار از جمع به اصفهان اومدم ولی سپیده بهم ثابت کرد که هر انسانی همدم میخواد همراه میخواد و این قابل انکار نیست به خاطر همین دعوتش رو قبول کردم همراهش راهی شدم روز قبل از عید جنوب بودیم ساعت 9 صبح سال تحویل بود اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که طی یکسال اخیر داشتم مادر و پدر سپیده خیلی مهربون بودن و خیلی راحت منو توی جمع 4 نفری شون پذیرفتن،خواهر کوچولوی سپیده،سحر ناز 12 سالش بود انگار کپی از خواهرش بود با سن متفاوت
-خانم رحمتی شام عالی بود ممنون
-سحر جان منو سمیرا صدا کن اینجوری راحت تر هستم
-آخه...
-آخه نداره عزیزم اینجوری من احساس نزدیکی بیشتری به مهمون عزیزم میکنم
-چشم سمیرا جون
-ممنون عزیزم حالا هم ظرفا رو ول کن برو استراحت کن شما خسته اید بعدأ میتونید جبران کنید برو دخترم
-با اجازه تون
به سمت اتاق سپیده ر فتم قرار بود توی این تعطیلات هم اتاقی اش باشم
-گفتم که مامان نمیذاره دست به چیزی بزنی البته فقط همین امشب!
-بی مزه ولی اتاق قشنگی داری
-به خودم که نمیرسه
-معلومه که نمیرسه اتاقت خیلی قشنگ تره
-باشه سحری بعدأ تلافی میکنم
-شوخی کردم ناراحت نشو
-من اصلأ بلدم چطور ناراحت بشم؟
-کم نه
-مثلأ کی ناراحت شدم؟
-حال مثال زدن ندارم یک وقتی که حال داشتم بهت میگم راستی خیلی دوست دارم دریا رو ببینم
-فردا بعد از سال تحویل میریم تا به آرزوت برسی راستی برای دید و بازدید عید که مشکلی نداری؟
-حالش رو ندارم ناراحت میشی اگه همراهتون نباشم؟
-معلومه که ناراحت میشم میخوام به همه نشون بدم چه دوست باحالی دارم ما اولین غذا تو سال جدید رو خونه مامان جون میخوریم فردا ناهار اونجاییم نگران چیزی نباش تو میشی عروسک مجلس
-از این کار خوشم نمیاد
-دید و بازدید؟
-نه عروسک شدن
-نگران نباش و زیاد خودت رو نگیر تا من هستم کی به تو محل میده
-اومدیم اینجا پررو تر شدی ها سپیده حواست باشه
-بابا ترسیدم اینقدر حرفای وهم انگیز نزن خوابم نمیبره
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که سمیرا جون وارد شد و گفت:چه خبر خونه رو گذاشتید رو سرتون چه جوری این صدا رو تحمل میکنی سحر جان؟
-نگران نباشید سمیرا جون من عادت کردم
-خیلی سخته با دختر خل من هم خونه باشی؟
-سخت که هست ولی تحمل میکنم چاره ای نیست
اعتراض سپیده بلند شد ولی من و مادرش به دور از هیاهوی سپیده بهش میخندیدیم که سپیده گفت:میتونی بیرونم کنی اینم چاره اش
-بیرونت کنم که بری یکی دیگه رو بدبخت کنی همون پیش خودم باشی بهتره
-إإ سحری باور میکنم ها؟
به سمت اش رفتم و بغلش کردم بغض کرده بود و یک گوشه ی تخت نشسته بود بهش گفتم:قربون دوست مهربونم نه قربون خواهر خوشگلم شوخی کردم اخماتو باز کن زود باش دیگه اخماتو باز کن
چهره اش باز شد و لبخندی صورتش رو زینت داد انگار با ناراحتی سپیده دنیای من هم سیاه میشد وابستگی ام روز به روز بیشتر میشد و این از طرفی منو میترسوند و از طرفی باعث آرامش من میشد
سمیرا جون به سمت ما اومد و گفت:خواب بسه به اندازه کافی همدیگه رو لوس کردید بگیرید بخوابید صبح باید زود بیدار بشید بهم کمک کنید سفره هفت سین بچینم
به سمت در میرفت که یکدفعه برگشت و گفت:همیشه از اینکه به سپیده اجازه دادم بره اصفهان ناراضی بودم ولی نمیخواستم مانع پیشرفتش باشم ولی حالا که شما دو تا رو با هم دیدم،فهمیدم خیلی به هم نزدیک شدید دوباره آرامشم رو پیدا کردم بهم قول بدید که مواظب هم هستید نمیخوام بهتون آسیبی برسه حالا نگران هر دوتون هستم
هر دو به سمتش رفتیم و در آغوشش جا کرفتیم چقدر برام آشنا بود مثل آغوش مادرم گرم و مهربون پر از ترس برای آینده در عین حال پر از اطمینان.
سپیده گفت:قربون مامان خوشگلم برم که همیشه نگرانه ما هر دومون مواظب همدیگه هستیم نگران چیزی نباش یک چیزی بگو سحری
-سپیده راست میگه دخترتون پر از انرژیه البته یکسری از اونا منفی هست ولی اونقدر هست که زندگی رو شاد کنه و فضای مطبوعی برای زندگی ایجاد کنه نگران نباشید
ما رو از خودش جدا کرد و بوسه ای به گونه هامون زد و از اتاق خارج شد 6 ماه بود مادری برام اینکار رو نکرده بود چقدر دلتنگ بودم ولی حیف که قرار نبود به گذشته برگردم چقدر دلتنگ صداش،صورتش،نگاهش و دلتنگی هاش بودم ولی نمیخواستم هم خودم رو هم اون رو هوایی کنم.



صدای سپیده باعث شد به زمان حال برگردم
-چی گفتی؟
-میگم درباره مجله دانشگاه تصمیم گرفتی؟
-شما که نظر خواهی برات مهم نیست شعرها و داستان رو تحویل سردبیر محترم دادید
-إ إ خواب حیف بود کسی اونا رو نخونه
-نظرش رو نگفت؟
-استاد مهدوی خیلی تعریف کرد میگفت پدرام حتمأ قبول میکنه ولی موافق اسم مستعار نبود اونم اسم من
-نمیخوام به اسم خودم باشه اصلأ و ابدأ اسم تو بهتره من همون کارهای تو رو تحویل بدم کافیه هر چند که به اونم راضی نیستم تازه نباید به استاد مهدوی هم میگفتی
-خیلی کج سلیقه ای داستان به اون قشنگی رو میزنی به نام یکی دیگه کار طراحی جدول منو میگیری
-همین خوبه مشکلی داری؟
-نه خیر مشکلی نیست
-در ثانی تو بهترین جدول ها رو طراحی میکنی خودت خبر نداری
-اونو که میدونستم
-چرا کار تو مجله و هفته نامه دانشگاه برات جالبه؟
-همین جوری سحر جون بخواب سحر شد
-با اسم من شوخی نکن بی ادب
-دوست دارم با اسم خواهری خودم شوخی کنم مشکلی هست؟
-شب به خیر
-شبت پر از ستاره مهربون من
فردا صبح ساعت 8 بود از خواب بیدار شدم سپیده هنوز خواب بود دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم سمیرا جون تو آشپزخونه بود بهش سلام کردم و برای کمک جلو رفتم
-صبح به خیر عزیزم خوب خوابیدی؟
-عالی بود خستگی ناشی از سفر رفته حالا من باید چیکار کنم؟
-اوناهاش کارا روی میزه میتونی تخم مرغ ها رو رنگ کنی
-به روی چشم
در حال رنگ کردن تخم مرغ ها بودم که سپیده وارد آشپزخونه شد
-سلام صبح به خیر چرا منو بیدار نکردی؟
-سلام خیلی مظلوم خوابیده بودی گفتم بیشتر استراحت کنی برو صورتت رو بشور بیا کمک
-به روی چشم خانوم شما دستور دیگه ای ندارید؟
-نه زود بیا
-پررو
-خودتی عزیزم زود باش
خیلی سریع سفره هفت سین چیده شد و ما هم بعد از خوردن صبحانه 5 نفری کنار سفره نشستیم سکوتی محض همه چیز رو در برگرفته بود و هر کسی دعایی زیر لب زمزمه میکرد ولی من نمیدونستم از خدا چی بخوام یعنی من حق داشتم چیزی بخوام اونم چیزایی رو که خودم باعث از دست دادنشون بودم یعنی خدا دوباره اونها رو به من میداد یعنی دوباره میتونم کنار سفره ی رنگین مادری از لای قرآن پول عیدی بردارم و با نیما کل کل کنم و به فالهای حافظ پدر گوش بدم
خدایا... خدایا خودت از مکنونات قلبم خبر داری خودت میدونی چی میخوام اگه دوست داری بهم بده اگه دوست نداری حداقل صبر و مقاومت بده تا بتونم دوری رو تحمل کنم
صدای توپ سال تحویل زده شد و سکوت شکست
زندگی جدید،سال جدید،آدم های جدید!
-سحر خانم سال نو مبارک بردار دخترم متبرک قرآنه
-ممنون آقای رحمتی سال نوی شما هم مبارک
از لای قرآن سفید توی سفره به همه ما عیدی داده شد بعد سپیده و سحرناز رو بوسیدم سمیرا جون رو در آغوش گرفتم و دوباره آرامش گرفتم
-سال نو مبارک
-سال نوی تو هم مبارک عزیزم خوشحالم که امسال عزیزی مثل تو کنار ماست
-منم از اینکه کنارتون هستم خوشحالم البته اینو مدیون دختر با محبتتون هستم
-ای بابا ول کنید همدیگه رو یکی ما رو دریابه کی میخواست بره دریا رو ببینه؟
-الان میخواید برید بیرون سپیده جان؟
-به این خوشگله قول دادم بعد از سال تحویل اولین چیزی که میبینه آبی بی کران دریا باشه قراره بره اصرار دریا رو کشف کنه!!!
-میدونید که قراره ناهار خونه مامان جون باشیم
-هم من میدونم هم خواهر خوبم از همونجا خودمون یکراست می یایم نگران نباشید مهمونی رو فراموش نمیکنیم.
-پس لباساتون رو بگذارید من میارم براتون اونجا آماده بشید
-چشم میذارم روی تخت فقط یادتون نره ها بعد ما با مانتو بیایم تو مجلس
-نگران نباش کی تا حالا چیزی رو فراموش کردم؟
-هیچ وقت به خدا همینه میگن بهشت زیر پای مادره
-برو دختر اینقدر زبون نریز مواظب خودتون هم باشید
از همه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم ماشین سپیده یک پژو پارس سفید بود به خاطر اینکه 6 ماه رانندگی نکرده بود اولش ترس و لرز داشت که باعث خن

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 82
بازدید هفته : 94
بازدید ماه : 345
بازدید کل : 11990
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس